دانشجوی اشی مشی افتاد تو حوض نقاشی
دانشجوی اشی مشی
افتاد تو حوض نقاشی
حسن کچل یک شب بدون وضوخوابید و چون سر دلش سنگین بود، خواب هفت پادشاه را دید. منجّم باشیِ دربار پادشاه هفتم، داستان گنجشکک اشی مشی را با آب و تاب برایش تعریف کرد و گفت که گنجشکک اشتباهی که کرد، این بود که آمد و برسر دیوار دانشگاه نشست تا بلکه دری به تخته بخورد و او هم یک اوسّای درست و حسابی شود؛ امّا استادها به او گفتند که گنجشکک اشی مشی سر دیوار ما ننشین، چون که باران می آید و زیر ورویت خیس می شود و برف هم می آید و گلوله می شوی و عین توپ فوتبال می اُفتی تو حوض نقّاشی. آن وقت باید حکیم باشی بیاید و تو را از غرق شدن نجات دهد. تازه اگرحکیم باشی بیمار نباشد؛ چون از حالا برایش آشی پخته اند که یک وجب روغن رویش نشسته است.
دنباله داستان در ادامه مطلب: